راز خانواده ملکه(قسمت22)
 
leave it to me
Keep moving forward
 
 
پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, :: 19:12 ::  دستای کوچولوی : ♫ ♪ لوچیا آنا-go go tomago♪ ♫

فیلیز به سالی زنگ زد سالی گوشی رو برداشت و گفت:سلام دختر خاله؟چی شد یادی از ما کردی؟!! فیلیز:گوش کن سالی من برای شوخی یا حرف زدن زنگ نزدم زنگ زدم چون باید سری خودتو به اینجا برسونی!!
سالی:هرچی تو بگی ولی ممکنه بپرسم که الان دقیقا کجایی؟  فیلیز:من و میرنا و همین طور ملکه لائورا هممون توی آتن هستیم توی یونان!!    سالی با حیرت فریاد زد:یونان؟!!!    فیلیز:بله میدونم عجیبه ولی تو سری خودتو برسون از طریق دریم ملودی بیا اینجا چون که میوکی گم شده کسی هم نمیدونه کجاست!!
سالی:باشه!باشه!فردا خودمو میرسونم!! فیلیز:دیر نکنی!!  میرنا یکم به فیلیز نگاه کرد و گفت:ببینم مطمئنی درسته که به اون بگی؟! فیلیز هم روشو برگردوند و در حالی که با حالت عجیبی به میرنا نگاه میکرد پرسید:مشکلی با این قضیه داری؟!! میرنا با دلهره جواب داد:نه نه!!این طور که فکر میکنی نیست!!ولی توی دلش داشت به یه چیز دیگه فکر میکرد چون تصور این که دوباره با سالی رودررو شه براش خیلی سخت بود!!  مرسیا هم از این که میوکی ناگهانی گم شده تعجب کرده بود که یک دفعه یاد زمانی افتاد که به کنتس ساتورن خبر داده بود!!با خودش گفت:یعنی ممکنه این هم کار کنتس ساتورن باشه؟!!و یواشکی از جمع خارج شد و سعی کرد به وسیله جادو با کنتس ساتورن تماس برقرار کنه!!کنتس ساتورن هم وقتی فهمید مرسیائه گفت:چی شد بازم خبری داری؟!!!
مرسیا:کنتس اون فرشته که اسمش میوکی بود گم شده!!میخواستم بدونم این کار کیه؟!! کنتس:خب مگه نگفتم باید مانع ها رو از سر راه برداریم خب منم یه طوری دختره رو سربه نیست کردم!!ولی بدون کسی نباید اینو بدونه ها وگرنه مجازاتت میکنم!! مرسیا:اطاعت بانوی من!! کنتس:خب به این عکس نگاه کن!!و عکس اون گروه پلیس مخفی رو نشونش داد و ادامه داد:از حالا به بعد من فقط مراقب ملکه و اون دخترام!!و اما تو تو باید از اینا اطاعت کنی اینا توی نبود من تو رو تحت کنترل دارن!!دلت میخواد برو ملاقاتشون کن ولی اینو بدون حتی به اونا هم نباید چیزی راجع به گم شدن اون فرشته بگی!!
مرسیا قبول کرد! و تصمیم گرفت شب وقتی همه خواب بودن بره به دیدن اونها چون میدونست توی دریم ملودی و زمین شب و روز متفاوته!!صبر کرد تا میرنا و فیلیز و ملکه لائورا به خواب رفتن رفت و خیلی آروم لباسش رو عوض کرد و بعد خیلی یواشکی از آپارتمانش بیرون اومد و با استفاده از یه طلسم وارد دریم ملودی شد و تصمیم گرفت مکان اون پلیس مخفی ها رو با استفاده از آدرسی که کنتس ساتورن بهش داده بود!!


پلیس مخفی ها توی اقامتگاهشون نشسته بودن و آنا گره گوریو داشت عکس مرسیا رو که کنتس ساتورن بهش داده بود تماشا میکرد و پیش خودش یه فکرایی هم میکرد.
مارگاریتا:ببینم داری فکر میکنی که چطور این دختره رو هم دیوونه کنی؟!! آناکه به سرزنش های مارگاریتا عادت کرده بود آه بی حوصگلی رو کشید!!   ماتیلدا که یه پیرزن بود گفت:خب من بهش گفتم مشکل خرافاتیه ولی اون گفت:نه بابا!!
مارگاریتا:خانم ماتیلدا!!اصلا فهمیدین من داشتم درمورد چی حرف میزدم؟!!!!    رابرت اومد یکم به آنا نزدیک شد و گفت:برای این دختره چه فکری داری؟!! آنا روشو بالا برد و دید که زیادی به رابرت نزدیک شده طوری که عملا میشه گفت تو بغل هم فرو رفتن واسه همین یکم خودشو اون ورتر کشید و گفت:والا نمیدونم این اولین باریه که وظیفه دارم یه دختر خارجی رو در نظر بگیرم مخصوصا این که نذارم یه وقت طلسمش باطل بشه!!راستش اصلا فکرش هم نمیکردم که کنتس ساتورن انقدر خواسته های عجیب و غریبی رو ازمون بخواد!! رابرت:خب راستش همه چی رو خود ما شروع کرده بودیم!!
آنا:منظورت اون روزیه که برای اولین بار کنتس رو ملاقات کردیم و اون شد اربابمون؟!!  رابرت:عاشق وقت هایی هستم که فکرمو میخونی!!! آنا لبخندی زد و گفت:آره درسته همه چی رو مار شروع کردیم همون روز که توی فستیوال دانش آموزان بودیم!!


موقعیت:سه ماه قبل
گروه پلیس مخفی توی یه فستیوال مسابقات دانش آموزی توی میلان به عنوان مجری سخرانی کنن ولی وظیفه اصلیشون کنترل کردن دانش آموزان بود تا بتونن بفهمن کیا دنبال کارای خلاف و کیا درست ان!!
آناگره گوریو رفت پشت میکرفون و گفت:سلام!!من آنا گره گوریو هستم!!به افتتاحیه فستیوال مسابقات انجمن دانش آموزان خوش اومدین!! بابی که یه پیرمرد قد کوتاه بود ولی مثل جوون های17یا18ساله رفتار میکرد پشت میکرفون فریاد زد:فستیوان مسابقات!!!!!! ایول!!!!!! و یه فریاد بلند کشید. آنا:خیل آروم!! ما مجریان امسال هستیم!!

 همشون پشت سر هم سخرانی کردن و وقتی سخرانی تموم شد همشون به یه جای خلوت رفتن که مارگاریتا گفت:این وظیفه کی تموم میشه!!الان چند وقته هی پشت سرهم مدرسه مدرسه مدرسه!!نمیشه یه چیزای اکشن تری بیارن؟!! رابرت:کاری که شده ما داریم وظیفمون رو انجام میدیم نباید ازش شکایتی داشته باشیم!!
مارگاریتا:خب تو شکایت نکن ولی من...... یه دفعه دیدن که زنی با موهای مشکی داره میاد طرفشون و وقتی بهشون نزدیک شد نامه ای داد دستشون!!


موقعیت:زمان حال
آنا:بله ما خودمون این وظیفه رو قبول کردیم و باید تا آخرش بریم مخصوصا وقتی قسم خوردیم!! مارگاریتا وقتی دید ادی داره بهش نگاه میکنه اخم کرد و روشو برگردوند چون باهاش قهر بود!!
ادی:مارگاریتا!!من!!واقعا به خاطر حرف های دیروزی ام متاسف هستم!!پوزش میطلبم!!  مارگاریتا با حیرت گفت:ببینم؟!!تو زده به سرت؟!!دیروز یه جوری هستی امروز یه جور دیگه؟!!واقعا که!!  ادی لبخندی زد و گفت:میگم مارگاریتا جون تازگیا زیادی حرس میخوری ها!!!! ولی مارگاریتا باز هم بهش بی محلی کرد چون میدونست توی ذهنش چی میگذره!! ادی یه پسری بود عاشق مواد منفجره و گل و همین طور دخترای زیبا و تا الان با چند تا دختر دوست شده بود ولی در حقیقت به طور خیلی غیر عادی شیفته مارگاریتا بود و هر فرصتی پیش میومد و ازش خاستگاری میکرد ولی به نظر مارگاریتا ادی معنی عشق رو نمیدونه و این فقط یه هوسه و هر دفعه ردش میکرد و حتی یه لیست تنفرات هم برای خودش نوشته بود!!
تنفرات مارگاریتا:مردم بی گناه صدمه ببینن/آنا گره گوریو/ادی سعی کنه باهاش ازدواج کنه
مارگاریتا به ادی نگاه کرد و گفت:گوش کن ادی خان تو میگی دوسم داری ولی من میدونم تا حالا به چندتا دختر گفتی دوست دارم و فقط برای یه بار هم شده سعی کن اینجات با اینجات برابر باشه!!اینو در حالی که به قلب و دهانش اشاره میکرد گفت ولی ادی اصلا منظور مارگاریتا رو نفهمید و خودشم به لب و قلبش اشاره کرد!! یه دفعه زنگ در به صدا دراومد!!
مارگاریتا:یعنی کیه؟!!  آنا:من دررو باز میکنم شما فقط خودتونو برای هر چیزی آماده کنین رفت و از پشت در نگاه کرد دید مرسیائه و گفت:نه همون دخترست که که کنتس بهمون معرفیش کرد!! همه نفس راحتی کشیدن!! آنا در رو باز کرد و مرسیا گفت:اوههه خب خانم عکس شما رو کنتس ساتورن بهم نشون داد و گفت شما و شش نفر دیگه قراره که ارباب من باشین منم خواستم یه ملاقاتی باهاتون بکنم!! آنا:بفرمایین تو!!
مرسیا که وارد شد آنا گفت:من آنا گره گوریو ام البته میتونی صدام کنی آنا!! و در حالی که به بقیه اشاره میکرد گفت:این آقا رابرته!این خانم بزرگ جان خانم ماتیلدائه ایشون اسمش بابیه اون دنیه!!ادی و این خانم کوچولو هم مارگاریتائه!!مارگاریتا هم از روی بیحالی سرشو برگردوند!!مرسیا از این رفتارش تعجب کرد!!آنا خیالشو فهمید و گفت:ناراحت نباشین اگه روشو برگردوند به شما ربطی نداره اون با من مشکل داره!! همه روی مبل نشستن
رابرت:خب خانم مرسیا!!میتونم بگم شما دقیقا اهل کجایین؟!! مرسیا یه دفعه کل بدنش رو یه چیزی شبیه بوته گرفت که البته شکلش بیشتر شبیه شاخه های درخت بود!!   دنی:اهههه!!چرا یه هو همچی شد؟!! مارگاریتا:فکر کنم اون یه اثری از طلسمش باشه!! آنا:صحبت طلسم شد میگم تو قدریت طلسمی داری؟!!!
مرسیا:خب آره من میتونم مثل همه اعضای دیگه دریم ملودی با کسی که مدنظرمه به وسیله جادو ارتباط داشته باشم ولی قدرت اصلیم اینه و یه جادویی که شبیه به رعد بود پرتاب کرد

مرسیا اون جادو رو پرت کرد زمین و جادو خورد دقیقا زیر پای آنا و یه گله بوته که شبیه شاخه های پیچیده درخت بودن ازش بیرون اومدن و کل پای آنا رو مث طناب گرفتن!! مارگاریتا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:فکر کنم این دختره حساب تو رو با اون شاخه ها توی این مدت برسه!! ولی آنا با حالت خیلی تحقیر آمیز تری به مارگاریتا نگاه کرد و هفت تیرشو از جیبش بیرون آورد و شلیک کرد و همون موقع بود که بوته ها به همون جایی که ازش اومده بودن بیرون فرو رفتن!!
همه از تعجب دهنشون باز موند مخصوصا مارگاریتا!! آنا با با حالتی که خیلی تحقیر میکرد به مارگاریتا گفت:درسته اینا همشون جادوئن ولی زنده هم هستن و از صداهای گوش خراش سریع میترسن تو به جای این که بخوای حسادتت رو سر من خالی کنی اول چیز بیشتری راجع بهشون بخون دختر کوچولو!! مارگاریتا با حالت خیلی بدی به آنا نگاه کرد که بابی توی دلش گفت:نگاه کن مارگاریتا چه نگاهی میکنه!!حسود!!
سپس رابرت برگشت به طرف مرسیا و گفت:خب دخترجان ببین ما از دستیار های کنتس ساتورن هستیم و تا زمانی که اون دستور بده زندگی تو توی دستای مائه و از حالا به بعد باید از ما حمایت کنی!!بعد نگاهی به آنا انداخت و با یه نگاه بهش فهموند که نوبت اونه!! آنا هم ادامه داد:خب میدونی ما پلیس مخفیم و کارمون اینه ما همیشه یه جلیقه و دستبند وهمین طور اسلحه باید همراهمون باشه و مهم تر از اون تو وقتی با ما جلوی کنتس ساتورن رودررو میشی باید خیلی رسمی حرف بزنی چون ما ایتالیایی هم هستیم بنابراین میشه گفت که ما و تو از یه خونه به شمار میایم البته اگه بخوای به طرز باستانی حساب کنی!! ادی اومد و حرف آنا رو ادامه داد:و همین طور یه نگاه به مخفیگاه سلاح های ما!! و به اطراف اشاره کرد که از جلیقه و هفت تیر و اسلحه پر شده بود!!
مرسیا:ببخشید فضولی میکنم ولی میتونم بپرسم چرا اینجا از این جور چیزا پرشده؟!!! آنا سر رسید و گفت:ببین تو نباید درمورد اینا به هیچ کس هیچ حرفی بزنی مخصوصا به کنتس ساتورن اینجا و وسایلش یه رازه که قوی ترین روش جاسوسی رو نشون میده و ماهم که پلیس مخفیم!!و تو هم که الان زیر دستای مایی نمیتونی به هیچ کس راجع بهش حرفی بزنی حتی به کنتس ساتورن باشه؟!!
مرسیا:قبوله!! رابرت:خیل خب فکر کنم حالا باید برگردی خونت چون مهمون هات الان هاست که بیدار بشن!! مرسیا:اوههه آره من باید برم قبل از این که اونا بیدار بشن!!


صبح بود و میرنا و فیلیز و ملکه لائورا منتظر سالی و بقیه بودن که سالی همراه تای اومد داخل و گفت:خب بهم گفتین میوکی گم شده؟!! میرنا هنوز براش سخت بود که با سالی رودررو شه و با حالت عجیبی بهش نگاه کرد ولی جلو نرفت!! فیلیز جلو رفت و گفت:آره دیشب دیدیم سرجاش نیست هیچ اثری هم ازش نیست نه نامه ای یادداشتی درحالی که لباس هاش سر جاشه همین طور دمپایی هاش!!پس یعنی دزدیدن!!ما باید پیداش کنیم!!
مرسیا:ولی شما گفته بودین که میخواین آثار تاریخی و افسانه های اینجا رو بشنوین نه این که دنبال یه دختر بگردین!! ملکه لائورا به مرسیا نگاه کرد و گفت:دختر تو اصلا نمیفهمی اون دختر فرشته بود ما اونو لازم داریم به علاوه جزئی از خانوادست!!ما باید پیداش کنیم اسن سفر حتما اونو لازم داره!! میرنا:ولی بانوی من ما که نمیتونیم مرسیا رو معطل کنیم!!
تای:خیل خب!!خیل خب!!بیا این طوری شما از فردا شروع کنین وظیفه تون رو یعنی فهمیدن تاریخ و افسانه های اینجا ما هم دنبال دختره میگردیم این طوری بهتر نیست؟!!       فیلیز:فکر خوبی کردی آره هر وقت خبری شنیدین حتما خبر بدین!!
پسرا که رفتن میرنا اومد جلوی مرسیا نشست و گفت:خب مرسیا تو دیروز افسانه هرکول رو داشتی برامون میگفتی میتونی بهمون دوباره بگی البته اون قسمت هایی که به زن اول هرکول معروف بود!! مرسیا یکم سکوت کرد و گفت:باشه شروع میکنیم اول از همه باید بگم که دشمن بزرگ هرکول توی کل زندگیش هرا بود یعنی نامادریش و زن زئوس!!هرا زن خیلی خیلی حسودی بود و معشوقه های زئوس رو خیلی خیلی اذیت میکرد مخصوصا وقتی بچه دار میشدن!!خب هرکول هم پسر زئوس بود ولی از یه زن زمینی به اسم آلکمنه به دنیا اومده بود و به خاطر خوردن شیر هرا دارای قدرت عجیب و شگفت انگیزی شده بود!!هرا هم به قدری از هرکول متنفر بود و بهش حسادت میکرد که هرکاری کرد تا زندگی رو براش جهنم کنه توی افسانه ها این دوت عملا دشمن همن بیا یه عکس هم ازش دارم که میگه این سمبل دشمنی هرا با هرکوله

میرنا:وایی!!جالبه!!  مرسیا ادامه داد:خب نمیتونیم دقیقا بگیم هرا به حدفش رسید یا نه ولی موفق شد زندگی رو برای هرکول سخت کنه یعنی میدونی هر اتفاق بدی که توی زندگی سر هرکول افتاد همش به خاطر هرا بود یعنی هرا این پسر رو بیچاره کرد!! میرنا:واییی!!مثلا چیکارا؟!! مرسیا:خب میدونی هرکول وظایف زیادی رو توی زندگیش پشت سر گذاشت هرا توی همه اینا مانعی بود چی میگن توی ماموریت ها راهش رو عوض میکرد مینداختش توی تله و خیلی نقشه های بیرحمانه دیگه براش میکشید ولی باهاش رودررو نمیشد چون هرکول خیلی قوی تر از این حرفا بود هرا هم از هوشش استفاده میکرد و تا دلش میخواست بلا سر هرکول میاورد ولی بدترین بلایی که سر هرکول آورد سر مگارا بود!!
میرنا:ادامه بده!!    مرسیا:خب میدونی پادشاه تبس برای قدردانی از هرکول به خاطر دفاع از تبس بزرگترین دخترش مگارا رو به عقد هرکول درمیاره!!مگارا برای هرکول یه پسر و دوتا دختر میاره!! اینا زندگی خوبی رو داشتن همه چی به خوبی و خوشی پیش میرفته تا این که هرا هرکول رو دچار جنون میکنه یعنی دیوانگی کوتاه مدت هرکول هم که دیوونه شده بود مشغول تیر اندازی به حیوانات یا هیولای مغز خودش میشه یعنی این عملا صحنه سازی هرا بود!! بعد از چند دقیقه آتنا(الهه نگهبان و خرد) میاد و میبینه هرکول دیوونه شده و مرتکب چه اشتباهی شده و دستشو میزاره روی پیشونی هرکول و با استفاده از قدرتش بیهوشش میکنه!!و میبندتش به یک درخت!!
میرنا:آتنا کی بود؟!!  مرسیا:یکی دیگه از دخترای زئوس که درواقع فرزند مورد علاقه زئوس!!زن خوبی بود نگهبان و محافظ وفادار که زره میپوشید و یه کلاه رو سرش میذاشت ولی جنجگو نبود و با استفاده از خرد و هوش مبارزه میکرد و جنگجو نبود و معصومیت زنانش رو حفظ میکرد به هرکول هم خیلی کمک کرد مخصوصا توی این مسئله البته خیلی دیر رسید چون هرکول اشتباهش رو کرد!! هرکول وقتی بیدار میشه از حالت دیوانگی درمیاد و میبینه که اون حیوانات و هیولاها حقیقی نبودن و به جای اونا زنش مگارا و همین طور سه تا بچه هاش رو کشته!!!  میرنا:وایی خدا میدونه چه حالی داشته!!!  مرسیا:خب باید بگم مرد های ترکی میتونن توی این دوره زمونه حال اون موقع هرکول رو درک کنن ولی به هر حال این اتفاق باعث میشه هرکول بدجوری ناراحت بشه و کلا از آب و غذاب بیفته بفرما یه عکس هم از زمان مرگ مگارا دارم

میرنا:اوههههههه!!من دلم خیلی برای مگارا میسوزه!!  مرسیا:البته زیاد روی این قسمت حساب نکن چون میگن مگارا در اصل از دست هرکول پا به فرار میذاره و بعد یه مدت با یه مرد دیگه ازدواج میکنه و فقط بچه ها میمیرن ولی به هر حال هرکول زنشو از دست میده همین طور بچه هاش رو!!  میرنا:خب دلم واسه هرکول هم خیلی میسوزه!!اون هرا این بدترین بلایی بود که تا الان میتونست سرش بیاره اگه داستان باستانی نبود و امروزی بود فکر کنم سری میرفت یه گلوله تو سر هرکول خالی میکرد!!
مرسیا:خب آره ولی این داستان باستانیه تازشم هرا که تا آخر عمر با هرکول دشمن نمیمونه وقتی هرکول میمیره و تبدیل به الهه میشه نفرت و عصبانیت هرا هم تموم میشه و دخترش هبه رو به عقد هرکول درمیاره یعنی هرا از اون شخصیت هاییه که اگه ترازبندی شون رو بدونی کسیه که شخصیت منفیه و بعد مثبت میشه!!بگذریم دوست دارین مجسمه های الهه ها رو ببینین؟اگه بخواین فردا میریم موزه و نشونتون میدم!!  ملکه لائورا:بله خیلی وقته منتظر همین هستیم!!
مرسیا:خب فردا میریم به موزه منم همه چیشون رو بهتون میگم!!
شب میرنا روی بالکن آپاراتمان ایستاده بود و داشت به داستانی که مرسیا درمورد هرکول گفت فکر میکرد یه دفعه یاد زمانی افتاد که مرسیا گفت:هرا کسیه که تراز بندیش در ابتدا منفی و در انتها مثبت!! و یه دفعه انگار که تمامی اتفاقات دوره باستان تو ذهنش ذخیره شده باشه همچین چیزی جلوی چشماش دید!!


هرا رفت سر قبر هرکول و شالش رو از روی سرش برداشت

هرا بعد یکمی سکوت صحبت رو شروع کرد:نمیخوام فکر کنی اینجام چون میخوام ازت معذرت بخوام!!.....راستش حتی دلم هم برات نمیسوزه!!....من از وقتی که به دنیا اومدی!!از وقتی که فهمیدم پسر آلکمنه ای!!از وقتی فهمیدم که به خاطر خوردن شیر من این قدرت بی همتا رو به دست آوردی دلم میخواست بمیری و ازت متنفر بودم!!....حالم ازت به هم میخورد!!.....هیچ وقت فکرش هم نمیکردم که یه روز اینجا بالای سرت بیام ولی الان اینجام!!.....حتی فکرش هم نمیکردم این حرفو بزنم ولی وقتی تورو اینجا میبینم حس عجیبی بهم دست میده!!تو هیچ وقت باخبر نشدی ولی تمامی بلاهایی که توی زندگی سرت اومد دلیلش من بودم!!....من سال هاست که دنبال انتقام بودم ولی تو از هیچ چی باخبر نشدی باخبر نشدی که چجوری دچار جنون شدی و زن بدبختت مگارا رو کشتی!!.....باخبر نشدی کسی که وقتی نوزاد و توی گهواره خوابیده بودی من بودم که توی گهوارت مار گذاشتم تا بکشنت ولی نقشه من نتیجه نداد و تو با قدرتی که داشتی اون مار ها رو خفه کردی!!.....و از همه مهم تر خبر نداشتی که این قدرت قوی بودنت و پهلوانیت همش به خاطر خوردن شیر من بود وقتی من خبر نداشتم تو کی هستی تو رو توی بقل من گذاشتم و تو شیر منو خوردی و به خاطر خوردن همون شیر این قدرت رو به دست آوردی!!.....شاید اگه تو پسر من بودی همه چی فرق میکرد شاید اگه من تورو برای زئوس به دنیا میاوردم این اتفاق ها نمیفتاد و مگارا بیچاره هم نمیمرد همین طور اون پسری که توی راه برگشتت کشتی!!......همیشه فکر میکردم که دشمن بزرگ من و خونوادم اریس الهه دشمنیه ولی الان که به خودم نگاه میکنم میگم:هرا تو چی بودی و همچین زنی شدی؟!!.......ازت معذرت خواهی نمیکنم چون خودمم میدونم که گناهام قابل بخشش نیست ولی میخوام حداقل بدونی که من دیگه ازت متنفر نیستم و امیدوارم هرجا که باشی شاد باشی از هادس هم میخوام یه وقت اذیتت نکنه!!
و شالش رو گذاشت روی سرش و میخواست بلند بشه که احساس کرد یه نفر دستشو گذاشته روی شونش!!بلند شد و روشو برگردوند و دید خود هرکوله که یه لباس سفید تنشه و سمبل المپیان رو داره و فهمید که هرکول تن زمینی رو ترک کرده و الهه شده!!!   هرکول دستشو به طرف هرا دراز کرد!!هرا در ابتدا دستشو نگرفت و سکوت کرد و هرکول دستشو انداخت زمین!!بعد خود هرا اشک هاش رو پاک کرد و بعد از سالها یه لبخند احساسی روی لبش نشست و سپس دستشو به طرف هرکول دراز کرد!!

هرکول هم دست هرا رو گرفت و هرا مثل مادر هایی که دست پسرهاشونو برای تنبیه فشار میدن دست هرکول رو هم فشار داد و سپس هردو به طرف کوه المپ به راه افتادن!!


میرنا یه دفعه به خودش اومد!!و دید که توی بالکن ایستاده و نفس عمیقی کشید!!یه صدایی شنید که گفت:این وقت شب توی بالکن چیکار میکنی؟!! روشو برگردوند دید سالیه و رنگ از صورتش پرید و من من کنان گفت:هیچی داشتم به افسانه هرکول فکر میکردم!!   سالی:واقعا افسانه های یونانی خیلی جالبن مگه نه پر از غول و حیوان و مهم تر یه کشمکش واقعی عشقیه مثلا که پنلوپه چون نمیخواد ازدواج کنه20سال تموم مردم رو سر کار میذاره!! ولی میگن داستان هرکول جز افسانه ای ترینشونه!!
میرنا:درسته توی این دوره زمونه فکر نکنم همچین چیزایی باشه!!  سالی:ممکنه باشه توی این دوره زمونه یعنی قرن21هم ممکنه که یه مرد یا زن بخواد برای کسی که دوسش داره هرفداکاری بکنه!! و درحالی که دستی به صورت میرنا میکشید گفت:معلومه که هستش!! میرنا یکم وقتی دستای سالی رو روی صورت خودش احساس کرد دستپاچه شد و گفت:گوش کنین آقای هاچینسون جواب من هنوز جواب قبلیه من برای این جور چیزا خیلی جوونم!! سالی:خب اگه این تو رو راضی میکنه باشه قبول میکنم من میخوام تو خوش حال باشی!!!     میرنا:ببینین به خاطر اون شب واقعا متاسفم ولی جدا میگم من اصلا برای این جور چیزا آمادگی ندارم برام خیلی عجیب غریبه تا حالا اصلا تجربشو نداشتم!!
سالی:ولی وقتی یه بار تجربش کنی بهش عادت میکنی مطمئن باش و دست میرنا رو گرفت!!
میرنا:


خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه!!

سئوالا

1-الان نظرتون راجع به گروه پلیس مخفی چیه راجع به خصوصیات احساساتی مث عشق یا حسادت یا هر حس عاطفی که نسبت به هم دارن؟

2-الان نظرتون راجع به افسانه هرکول چیه؟

3-نظرتون راجع به هرا چیه؟

4-نظرتون راجع به مگارا چیه؟

5-نظرتون راجع به دو رنگه شدن موهای مرسیا چیه؟

6-به نظرتون این الهه ها رو راست راستکی و زنده وارد داستان کنم یا همین طور افسانه بمونن؟

بای


نظرات شما عزیزان:

محدثه
ساعت12:58---22 شهريور 1393
اے ڪـاش !!
فــشـار . . .
غــصــہ . . .
غــم . . .
בرב . . .
واحـد و عــدد داشــتـ !!
کـاشـ . . .
قــابــلـِ قـیـاسـ و انــدازه گــیـرے بــــوב !!
آטּ وقــــت شــایــد ...
روزگــار بــا تــمــامِ بـے رحــمـے اش مـے فـهـمــیـد
بــر ســر یــک نــفـر چــقــدر آوار مـے ریــزد . . .

آپـــــــــــــــم.نیومدی از لینکدونی حذفی.منتظرتمممم


Angelina
ساعت23:01---2 شهريور 1393
1.جالب بود

2.خیلی باحال و دردناک بود

3.دلم براش سوخت

4.خوبه

5.خیلی جالبه

6.افسانه
پاسخ:ممنونم از نظر


Sophie
ساعت16:42---2 شهريور 1393
این قسمت هم عالی بوددد

جواب سوالا:

1-اره دارن
2-خب خیلی دردناکه!ولی جالبه!
3-خب نمیدونم ولی به نظرم کار خوبی کرد که مثبت شد!
4-خیلی دلم براش میسوزه
5-جالبه!
6-ممم یه چیزی بین هر دو شون!یعنی اینکه تقریبا وجود داشته باشن!
پاسخ:ممنونم از نظرت


مستانه
ساعت10:41---2 شهريور 1393
تنها نظرم اینه:به فجیع ترین شکل ممکن مرد
پاسخ:یعنی حتی دلت هم براش نمیسوزه کسی که از همشون مظلوم تر بود
پاسخ:+آره هرا عصبانیتش تموم میشه و با هرکول خوب میشه افسانه واقعی این طوری میگه


مستانه
ساعت18:56---1 شهريور 1393
این قسمت خوب بود فقط بنظرم اگه زودتر بری سر اصل مطلب بهتره!
1)خب آره به هم حسایی دارن مثله حس تنفر بین انا و مارگاریتا
2)من کلا از افسانه های یونان خوشم میاد داستان هر کول رو هم دوست دارم
3)وایی عاشقشم فقط تا اونجایی که میدونم همون ادم بده موند و یه بلایی سرش اومد نه اینکه عوض بشه
4)نظر خاصی ندارم
5)قشنگه من کلا از دو رنگه بودن موها خوشم میاد!
6)افسانه باشن بهتره
پاسخ:واسه چی راجع به دختر بدبختی که اون طوری مرد نظری نداری؟


negin
ساعت18:09---31 مرداد 1393
این قسمتم عالی بووود

1-خب اینا یه گروه هستن و همیشه توی گروه ها چیزایی مثل احساس حسادت به یه نفر یا علاقه بینشون وجود داره !

2-افسانه هرکول خیلی جالبه اگه کتابشو گیر بیارم عالی میشه

3-به نظرم هرا زن قدرتمندیه ، ولی با حس نفرت یه جورایی عمرشو هدر داده

4-دلم براش میسوزه به خاطر مشکلات بین هرکول و هرا قربانی شد

5-خیلی خوشگله بهش میاد

6- من که میگم افسانه باشن بهتره

پاسخ:ممنون


Vampire girl
ساعت0:02---31 مرداد 1393
كچلم كردي بيا اينم جواب اون دوتا:
١-تغييري نكرده
٦- زنده وار داستان كن.
پاسخ:خیل خب


Vampire girl
ساعت23:56---30 مرداد 1393
قشنگ بود ممنون.
١- تغييري نكرده
٢- راستش نظر خاصي ندارم ولي اگه يه آدمي بودم كه سريع سر اين چيزا عصباني مي شدم نظرات مؤدبانه اي نداشتم
٣- گناه داشت
٤- نارنجي و آبي به خصوص واسه رنگ مو با هم كمي غيرعاديه ولي بازم قشنگه.
پاسخ:یه چیزی بگم؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من در این وبلاگ داستان مینویسم که امیدوارم خوشتون بیاد میتونین منو آلتین یا لوچیا آنا صدا کنین یا گوگو تماگو درضمن من دراین وب عضوم http://dastanmn.mihanblog.com تورو خدا بهش سر بزنین قول میدم پشیمون نشین
آخرین مطالب
همسایه ها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویاهای یک ستاره و آدرس mirena.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 56837
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1